کد مطلب:235270 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:241

بالأخره مرگ مأمون هم فرارسید
مأمون به آروزی فتح روم لشكر به آن ناحیه كشید. فتوحات بسیاری هم نمود. در بازگشت، از كنار چشمه ای به نام بدیدون كه معروف به قشیره بود، گذشت؛ آب و هوای آن محل و منظره ی دلگشای سبزه زار اطراف چشمه، چنان دل انگیز بود كه دستور داد؛ سپاه همانجا توقف نمایند. تا از هوای آن سرزمین استفاده كنند.

برای مأمون در روی چشمه جایگاه زیبایی از چوب آماده كردند در آنجا می ایستاد و صفای آب را تماشا می كرد. روزی سكه ای در آب انداخت كه نوشته ی آن از بالا آشكارا خوانده می شد و آب آن به قدری سرد بود كه كسی نمی توانست دست خود را در میان آن نگه دارد وقتی كه مأمون، در تماشای آب غرق بود، یك ماهی بسیار زیبا، به اندازه ی نصف طول دست، مانند شمشی نقره ای آشكار شد.

مأمون گفت، هر كس این را بگیرد یك شمشیر جایزه دارد.

یكی از سربازان، خود را در آب انداخت و ماهی را گرفت و بیرون آورد. همین كه بالای تخت به جایگاه مأمون رسید،ماهی بشدت، خود را تكان داد و از دست او خارج شد، و در آب افتاد. بر اثر افتادن ماهی، مقداری آب بر سر و صورت و زیر گلوی مأمون ریخته شد.

ناگهان، لرزشی بیسابقه او را فراگرفت.

سرباز برای مرحله دوم در آب رفته، ماهی را گرفت؛ دستور داد: آن را بریان كنند، ولی لرزش به اندازه ای شدت یافت، كه هر چه لباس زمستانی بر او می پوشاندند و لحاف بر او انداختند آرام نمی شد و فریاد می كشید (البرد، البرد) سرما، سرما، پس از آن، در اطرافش آتش زیادی افروختند؛ باز، گرم نشد؛ ماهی بریان را برایش آوردند. آن قدر، ناراحتی به او فشار آورده بود كه نتوانست ذره ای از آن بخورد.

معتصم، برادر مأمون، پزشكان سلطنتی: ابن ماسویه و بختیشوع را حاضر كرد



[ صفحه 64]



و از آنان درخواست كرد تا مأمون را معالجه نمایند آنها نبض او را گرفته،گفتند: ما از معالجه او عاجزیم. این بحران حال و حركات نبض، مرگ او را مسلم می كند و تا كنون در طب، چنین مرضی پیش بینی نشده است.

حال مأمون، بسیار آشفته شد و از بدنش عرقی مانند روغن زیتون خارج شد. در این هنگام گفت: مرا بر بلندی ببرید تا مرتبه ای دیگر سپاه و سربازانم را ببینم.

شب بود، مأمون را به جای بلندی بردند.

چون چشمش به سپاه بی كران در خلال شعاع آتشهایی كه در كنار خیمه ها افروخته بودند و به رفت و آمد سربازان افتاد، دست بلند كرد و گفت: «یا من لا یزول ملكه ارحم من قد زال ملكه»

ای كسی كه پادشاهی او را زوالی نیست بر كسی كه پادشاهی اش به پایان رسیده رحم كن!

او را به جایگاهش برگرداندند.

معتصم، مردی را گماشت تا شهادت تلقینش كند.

آن مرد در حالی كه با صدایی بلند كلمه شهادت می گفت: ابن ماسویه گفت: فریاد مكش. مأمون، الآن - با این حالی كه دارد - بین پروردگار خود و مانی (نقاش معروف) فرق نمی گذارد.

در این موقع چشمانش - كه بسیار درشت و قرمز شده بود - و انسان از نگاه كردنش وحشت داشت - باز شد و می خواست ابن ماسویه را با دستهای خود در هم فشارد؛ ولی قدرت نداشت.

در این حال، ماهی را نخورده، از دنیا رفت و در محلی به نام طرطوس [1] دفن شد. [2] .



[ صفحه 65]




[1] طرطوس: يكي از شهرهاي سوريه (ف. عميد).

[2] سفينة البحار، ج 1. لفظ «امن».